محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

شاید فوتبالیست شاید معمار.........

سلام پسر نازنینم الان که این نوشته ها رو میخونی شاید یه فوتبالیست حرفه ای باشی شاید یه مهندس معمار ....... شغل های زیادی هست که دوست داری وقتی بزرگ شدی دنبالش بری ولی این دوتایی که نوشتم رو خیلی روشون تاکید داری در مورد فوتبال که مطمئنم استعدادش رو داری ، علاقه ات به فوتبال نسبت به بچه های همسن و سالت متفاوته ، به نظر من برای یه بچه چهارساله اینکه بیشتر از نیم ساعت بدون همبازی داخل اتاق فوتبال بازی کنه ، توی تمام این مدت زمان در حال دویدن و دریبل و گزارش لحظه لحظه بازی اون هم با استفاده از اسم فوتبالیستهای تیم های مختلف باشه چیزی جز علاقه شدید نمیتونه باشه ، من هیچ وقت از مردهایی که مدام سرشون توی روزنامه های ورزشی...
30 مهر 1390

من چقدر خوشبختم............

یه جورایی داشتم خسته و سردرگم میشدم ،  دوری از همسری و مسئولیتهایی که روی دوشم سنگینی میکردن  سعی داشتن انرژیمو از من بگیرن ولی من کم نمیارم ، خدای مهربونم من و زندگیم رو در آغوش مهربونش داره .......................                      عاشقتم خدااااااااااااااااااااااااااااااا      همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقد خوبه که تو کنارم هستی   همه چی آرومه غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه، تو به احساس من   همه چی آر...
26 مهر 1390

دعا میکنم همیشه سلامت باشی...

سلام عزیز دلم دعا میکنم همیشه سلامت باشی و لبات پر از خنده باشه. بهترین چیز سلامتیه عزیزم ، همیشه باید خدا رو به خاطر این نعمت بزرگ شکر کنیم. این روزها سرماخوردگی بدجوری من رو از کار و زندگی انداخته دیروز و امروز کلاسهامو نرفتم ، همه اش دلم میخواد بگیرم بخوابم ، دلم میخواد استراحت کنم ولی نمیشه دیگه..... امروز نبردمت مهد و شما حسابی شاکی شدی ، وقتی گفتم حالم خوب نیست میخوام بمونم خونه شما هم نرو مدرسه  بغض کردی و با توپ و تشر بهم گفتی : نهههههههههههههههه زنگ بزن عمو اکبر بیاد منو ببره ، آخه من باید هرروز برم مدرسه......... وااااااای چقدر خوشحال شدم وقتی این حرفها رو زدی  اینکه تا این حد به ...
24 مهر 1390

این روزها

سلام محمدرضای نازنینم شرمندتم مامانی ، وقت نمیکنم از کارها و شیرین زبونیهات بنویسم دو سه روزه که هردومون سرمای بدی خوردیم ، ولی خب با داروهایی که من تجویز میکنم ان شاالله زودی خوب میشیم( بخور منتول ، شیر گرم کدوی آب پز و......) از مهد کودکت بگم که شکر خدا دیگه با اون مشکلی نداری ، توی این دو هفته کلی برات جایزه خریدم ، پازل های چوبی مختلف ، خمیر بازی کتاب و .... این روزها چیزهایی که با خمیر درست میکنی کاملا شکل واقعی و درست و کاملی دارند ، نقاشیهات مرتب و با معنا شدند.... خلاصه اینکه گل پسری دیگه بزرگ شدی . عزیز دلم ، فرصت زیادی برای نوشتن ندارم ، باید برم سراغ پروژه هایی که اساتید محترم از همین اول ترم از ما خواست...
21 مهر 1390

شب عزیز

 سلام عزیزترینم سلام محمد من سلام رضای من سلام محمدرضای نازنینم عیدت مبارک مامان جان یه تبریک دیگه هم داری عزیزم . . . . همین ساعت ها بود من و بابایی پر از استرس بودیم ولی به روی هم نمی آوردیم بار اولمون نبود ، دو تا تجربه ی تلخ داشتیم دو بار بارداریه پوچ ..... چهار سال از اولین بار گذشته بود و تمام لحظات من پر شده بود از حس نیاز ، تمام هدفم شده بود رسیدن به تو توکلمون به خدا بود و بس از نظر پزشکی هیچ مشکلی نداشتیم بالاخره بعد از مدت طولانی برای بار سوم باردار شدم قرار گذاشتیم به کسی نگیم تا تکلیفمون معلوم بشه دکتر گفت تا هفته هشتم باید صبر کنی و بعد بری س...
16 مهر 1390

روزت مبارک عزیزم

  روز جهانی کودک بر کودک نازنینم، همه ی زندگی من ،  محمدرضای عزیزم                            مبارک      ...
16 مهر 1390